دو بال برای پرواز





مثل اینکه هر دو تای شان یکی بودند؛ جای خوابشان یکی بود و در یک صف نماز می خواندند؛بر سر یک سفره و کنار هم می نشستند و هیچکس نمی توانست آن ها را از هم جدا کند؛ حتی فرمانده گردان وقتی نیروها را تقسیم کرد متوجه شد این دو از هم جدا نمی شوند؛ با اینکه پانزده بهار بیشتر از عمرشان نمی گذشت، اما رفتار و حرکات آن ها نشان از عمری بندگی و طاعت در راه خدا بود؛البته با شیطنت های دوران نوجوانی .
یکی فرمانده بود و دیگری فرمان بردار . نوای «یا زهرا»ی آن ها موقع تمرین مداحی ،خود به خود تبدیل به مجلس عزاداری می شد. چادر هشت نفره ما با نوای زیبای آندو محفلی شده بود برای جمع شدن بچه های رزمنده. هرگاه یکی نفس کم می آورد، دیگری شاگردی می کرد. وقتی با هم می خندیدند، بچه ها به تماشای خنده آن ها می نشستند. خودشان هم این را فهمیده بودند، با همه گردان رفیق بودند. هر کاری که انجام می دادند ناخودآگاه بچه های گردان شهادت حضرت زهرا(س)هم همراه آن ها می شدند. یکی اسمش مظفر بود و دیگری غلامعلی .
در نیمه های یکی از شب ها با صدای خنده ای از خواب پریدم. نگاه کردم و دیدم غلامعلی است. مظفر هم در کنارش ایستاده بود. نگاهشان که به من افتاد،صدای خنده شان بلندتر شد. مات و مبهوت آن ها را تماشا می کردم که مظفر رو به غلامعلی گفت: شنیدی پدربزرگ حسین به علت خفگی در آب،دندان هاش استخوان شد و ریش هاش مو؟ غلامعلی با صدای بلند گفت: آره،ولی به حسین نگو ناراحت می شه؟
خواب از چشم هایم پرید و گوش هایم چهار تا شد. تا به خودم آمدم،بحث را عوض کردند. کار هرشب آن ها بود . هر شب سراغ یک نفر می رفتند و فقط کافی بود صدای خنده آن ها در تاریکی شب بپیچد تا همه از خواب بیدار شوند و تماشاچی رفتار آن ها باشند. وقتی که از بیداری بچه ها مطمئن می شدند در گوشه ای خلوت، مشغول مناجات و راز و نیاز شبانه می شدند.بچه ها خواب را رها می کردند و می رفتند سراغ وضو گرفتن.
مظفر برادر کوچک غلامحسین بود. غلامحسین در کمتر محفلی که یاد خدا در آن جاری و ساری بود، غایب می شد . دوستان خود را از میان دوستان خدا انتخاب می کرد. آرام بود و هر کلامی را با آرامش خاصی بیان می کرد.
مدرسه هر روز خلوت تر از دیروز بود . هر روز سر کلاس عده ای غیب می شدند. این به یک عادت تبدیل شده بود. غیبت هر دانش آموز در سر کلاس، دلیل حضور او در جبهه بود.
روز اعزام، غلامحسین پیشانی بند یا زهرا(س)بر سر داشت. خط شکن عملیات محرم، گردان سید الشهدا بود. یکی از نیروهای این گردان، غلامحسین بود که در مرحله دوم علملیات آسمانی شد و پیکر مطهرش برای همیشه در سرزمین آفتاب باقی ماند.
مظفر مادربزرگی داشت به نام «آسیه ننه»که همه عشقش به او و غلامحسین پیوند خورده بود. وقتی غلامحسین برنگشت،هر روز عصر با گریه هایش دلتنگی خود را از دوری غلامحسین نشان می داد. نشستن او در کنار کوچه معمایی حل نشدنی برای اهالی «روستای شال» شده بود . وقتی مظفر می خواست با مادربزرگش خداحافظی کند،غلغله ی دیگری در روستا افتاده بود.
چهار سال از بازنگشتن پیکر غلامحسین می گذشت زمستان بود و حال و هوای عملیات کربلای پنج،بوی شهادت در کوچه-پس کوچه ها شهر و روستای ایران اسلامی پراکنده شده بود . باید مظفر از مادربزرگ خداحافظی می کرد،آسیه ننه و پدر و مادر برای بدرقه ی او آمده بودند.
یک روز سرد زمستان،اتوبوس حامل رزمندگان جاده ها و کوه ها را یکی پس از دیگری در نوردید و وارد دشت خون رنگ خوزستان شد.
رزمندگان اسلام در منطقه عمومی شلمچه،کنار پتروشیمی عراق،عملیات کربلای هشت را آغاز کردند. عراق که موقعیت خود را بر باد رفته می دید با تمام توان در مقابل رزمندگان ایستاد تا شاید در برابر حملات رعدآسای ایثار گردان جبهه ی حق کاری صورت دهد،اما هیچ قدرتی را تاب ایستادن در برابر لشکری نبود که خانواده هایشان برای بر زمین نماندن فرمان رهبرشان،فرزندانشان را به قربانگاه می فرستادند.
آن روز ،مظفر و غلامعلی در لحظات سخت،باز هم کنار هم بودند ؛مثل غذا خوردن و مناجات شبانه و صف نماز جماعتشان ،تا اینکه گلوله ای آمد و آنها را در آغوش هم به لقای دوست رساند. و مادربزرگ مظفر ماند و دو لنگه در که چهارسال برای غلامحسین و چند سال هم برای مظفر باز ماند. سرانجام مادربزرگ خود به دیدارشان رفت؛به دیدن نوه هایی رفت که سال ها در فراغشان گریسته بود .
هشت سال بعد،پیکرهای مطهر شهدای عملیات کربلای هشت به کشور منتقل شد،دستان هزاران زن و مرد و پیر و جوان این سرزمین،به جای دستان مادربزرگ مظفر به استقبال مظفر و غلامعلی آمد و آن دو پس از گذر از صدها کوی و برزن به زادگاهشان منتقل شدند و هر دو در کنار هم در «گلزار شهدای شال» آرام گرفتند.
منبع:مجله ی امتداد 20 مرداد ماه 1386